سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از ریزش شاخسار گیسوان تو در آب

از تو مینویسم نازنینم ..

از تو که تمام فاصله های دور در حضورت خاطره ساز نزدیکترین هم آغوشیهای جاودانه ست..از تو که در هزار تار گیسوانت راهیست پوشیده از شکوه گلهای یاس و عطر بهار نارنجهای وحشی..من در شب چشمان تو ..نورانیترین درخشش طلوع زندگانی را به نظاره ایستادم و در امواج نفسهای تو دلم را چون مرغ دریایی رها کردم تا رقص شکوهمند زیستن را با تو آغاز کند..حکایت عجیبیست ..عشق را میگویم...به لحظه ایی چنان لبریزت میسازد که قلبت دیگر هیچگاه تهی نیست از حضور معشوق..چشمانی را شاید نبینی یا لبهایی را ننوشی از شراب دل...اما چشمانت لبریز نگاه اوست و لبانت گرم تکرار نامش..دوریش نزدیکتر از هر نزدیکیست زیرا که دل جای حضور اوست...شوری مثل جریان رود در دشت ، وجودت را سیراب میسازد و زمین با گردش همیشگی اش این بار رقصی نو برای تو بر پا میکند ..حس میکنی زندگی را با تمام لطافتها یی که گویی تا این لحظه پنهان بود...قبله عاشق دل معشوق است و شادی او در گرو شاد ساختن وی...تملک نیست ..خود خواهی میسوزد بسان سنگ آسمانی در عبور از جو...در اندیشه ایی که او چه میخواهد ..چه میجوید ...اینجا ظرافتی غریب جاریست ..که باید آموزه اش را فرا گیری..نقشی بازی نکنی و تنها خود باشی ..بی نقاب ..برهنه از هر رنگ و در بی رنگی..و معشوق را خلق نسازی در خیال خود اگر چه غالب این است که معشوق در خیال عاشق خلق میشود..و عاشق پرستنده این خلقت خویش است...آنگاه پذیرا میشوی معشوق را آنگونه که هست.. و این گامیست بس عظیم در فروریختن هر چه رنگ خودخواهی دارد...

از تو مینویسم نازنینم...

عشق که وجودت را سیراب ساخت ..حس میکنی نزدیکتری با خدا ..نیازهایت ...در نمازی تکراری و خالی از روح دلباختگی خلاصه نمیشود..که نفست شور شیدایی است و هر نگاهت نیایشی از اخلاص..گریبانت چاک میخورد به نعره های مستانه و تمام زمین و کوه و جنگل و دشت سجده گاه توست...کوی معشوق قبله نیازت و نمازت غرق حضور او...طوافت در گرد رقص گامهای او ..هفت شهر عشقیست که عطار تا کوه قاف پیمود..تا دریابد که آنچه در تمنایش به جستجوست در قلب خویشش جاریست...عشق میسوزاندت و در خاکستر سوخته ات روح زندگی را میدمد ..زندگی این بار برای تو نتهای موسیقی الهیست که تو را به جاودانگی پیوند میدهد...و تو در تار گیسوان یار مینوازی زیباترین ترانه های برخواسته از دل را....خداوند در قلب عاشق خویش را به نظاره میایستد ..دل عاشق کعبه مقصودهاست که زائر به تمنای نوشیدن قطره ای زمزم عشق  میسپارد دل به هجرت...تا کعبه ایی که در آن عشق جاریست

از تو مینویسم نازنینم...

از تو که نور حضورت ..دشت وجودم را

سیراب ساخت از بوسه های آفتاب

و چشمه های زلال مهر رویاند

از صخره های سنگی احساس من

لطافت بال پروانه ها را

به نظاره میایستم

در دریاچه آرام قلبم

که خاطره نازکی انگشتان تو را

میرویاند در خاطرم

موجهای خالصترین حس من

دل میدهند به نسیم

در هوای بوسه ها

از ریزش شاخسار گیسوان تو در آب

عطش مرا ..

گویا سیرابی نیست

که عشق در امتداد

ازلیت تا ابدیت گسترده

کوچه های خاکی باران خورده خود را

من مست عطر خاک

لبریز میشوم از هوای تو

 


از حس بودن است

من از دیار کوچ پرستوها بازگشتم

از دشت پوشیده در آغوش

بابونه های وحشی

آنجا که ترانه جویبار عطرآگین

رقص گلپونه های عاشق

میخزد در دل دشت

آمدم با یک جام مهربانی

بیافشانم شراب عشق

در خشکی دلها

بکارم نهالی در قاب نگاه

آمدم تا بجویم دستی

که هنوز هم تب آلود

زندگیست

و لبهایی که خیس باران مهرو سادگیند

آمدم تا بیابم

 قبله نماز عشق

را در جستجوی نگاهی که لبریز

از حس بودن است

و فارغ از تمام روزمرگیهای بی حاصل

هنوز هم

در لا به لای گیسوانش

عطر گل یاس

بیداد میکند

آمدم تا تو را در این سفر

با سفر آشنا کنم

دستان تهی مرا

تو یک باغچه همراهی خواهی بود؟

 


نامه 31 نهج البلاغه

"دلت را با پند و اندرز زنده دار و کامهای دل را در پارسایی و وارستگی بمیران و آن را با یقین و ایمان نیرو بخش و با دانش و خرد روشن گردان ،وبا یاد مرگش نرم و خاشع ساز و به اقرار بفنا و نیستی وادار....آخرتت را به دنیا مفروش و در باره چیزی که نمیدانی سخن مگو و در آنچه بتو مربوط نیست گفتگو نکن ،و راهی را که میترسی در آن گم شوی مرو چه سرگردانی بر سر دو راهی، بهتراز روبرو شدن با بیم و نگرانی است ..و در درخواست نمودن فقط از پروردگارت بخواه زیرا بخشیدن و نومید ساختن بدست اوست و در کارها همه از خدای خویش خواهان خیر باش....زیرا بهترین گفته ها آن است که سود ببار آرد نه اینکه شنونده را به سوز و گداز وا دارد..و اگر آنچه خودت دوست داری و به نظرت خوب بیاید و اندیشه ات بپسندد برایت فراهم نشد ،بدان که در این هنگام بسان شتری کور هستی که پیش رویش را نبیند و در ورطه های وهمناک و دره های تنگ و تاریک فرو افتاده است....پس اگر چیزی از این کار بر تو دشوار افتاد ،آنرا بر نادانی خود به آن پندار،زیرا تو در آغاز آفرینش نادان بودی سپس دانا شدی ،و چه بسا چیزی که تو به آن نادانی و اندیشه ات در آن سرگردان بوده و دیده ات در آن گمراه است،سپس به آن بینا گردی.....ای فرزندم هر امری میان تو و دیگری است خودت را در آن ترازو قرار ده ،پس آنچه برای خویش میپسندی برای دیگران بپسند و آنچه برای خود نمیخواهی برای دیگری مخواه  همچنانکه بر خویش ستم روا نمیداری بدیگری ستم روا مدار و اگر دوست داری در باره تو نیز به نیکی روا دارند تو نیز به نیکی بپرداز... و در چیزی که آگاهی کافی نداری سخن مگوی اگر چه از آن آگاهی اندکی داشته باشی ....و این را بدان و باور دار که گردنکشی و خودبینی و خویشتن خواهی بر خلاف حق و ناروا و آفت خردهاست پس در تلاش معاش بکوش ولی در انباشتن مالی که دیگران پس از تو بخورند خزانه دار مباش و هنگامی که به راه راست رسیدی در برابر پروردگار خود بیش از پیش

فروتن باش. ...هر کس از تو وامی درخواست نمود بده تا آن وامدار در روز گرفتاری و بیچارگی آنرا بتو باز پس دهد...و بدان که آفریدگار میان تو و خودش کسی را نگذاشته که او را از تو بپوشد وتو را ناچار نساخته که نزد او شفیع و میانجی ببری ...و در آنچه سزاوار رسوا شدن بودی رسوایت ننمود و بواسطه گناه تو را در تنگی نیانداخت و از مهر و رحمتش نومیدت نساخت ..بلکه گناه تو را یک گناه و کار نیکویت را ده برابر محسوب داشت....و پیوسته رسیدن بارانهای رحمتش را درخواست نماییباید او را اجابت و پذیرفتن خدا تو را نومید نسازد زیرا بخشش به اندازه نیت و تصمیم است.بسا چیزی درخواست میکنی و بتو داده نمیشود و بهتر از آن  در دنیا یا آخرت بتو داده میشود ،یا اجابت نمیشود برای چیزی که برای تو بهتر است ،یا آنکه بسا چیزیکه از وی خواهی که اگر آنرا بتو دهد تباهی دینت در آن باشد....و بدان که تو برای نیستی آمده ای نه هستی و برای مردن نه برای زندگانی .....ای فرزندم این را بدان که روزی بر دو گونه است :یکی روزی که تو آنرا میجویی و دیگری روزی که آن تو را میجوید و اگر بسویش نروی بسویت خواهد آمد چه زشت است فروتنی هنگام  تهیدستی و نیازمندی و جفا و ستم و سخت گیری هنگام بی نیازی ...و دوست آن است که در غیاب دوستش حق او را نگهدارد ..و بسیار دوری که که نزدیکتر از نزدیک ،و بسیار نزدیکی که دورتر از دور است و غریب آن کس است که دوست و یاور نداشته باشد"         نامه 31 نهج البلاغه

 


من درون دلم، همه تو بود

من درون دلم، همه تو بود،
در دلت هرچه بود نمی‌دانم
نور عشقت ز دیده‌ام پیدا
ای تو باغ بهشت و رضوانم
دل فقط با تو می‌کند پرواز
پیش پای تو جان برافشانم 
می‌زند نبض من به یاد تو
مهر تو جاودان به شریانم
گر نباشی به دیده‌ام جانا
می‌چکد خون دل ز مژگانم
حکم بر قلب من اگر رانی
غصه‌ها را ز سینه می‌رانم
در هوای تو شعر می‌گویم
از برای تو شعر می‌خوانم
#مهدی اکبری


این چنین بود که این جلد کتاب

توی گنجینه قلبم

                          خاطری زنده بماند

                          روی خط خط کتابم

                          جوهر هنگ نگاه تو ،بماند

                          ومن از شوق وصال

                          می نگارم ز تو

                          ای جلوه امید محال

                          این چنین بود که این جلد کتاب

                          اول هر ورقش نام تو بود

                          روی جلدش خورشید

                          رنگ  آخر ورقش ،رنگ غروب

                          صفحاتش سفری مبهم بود